عاشق و چشمانش
روزی روزگاری درویشی در گوشه ای از این دنیای فراخ و پهناور می زیست که تنها یک مرید داشت
روزی مریدش از او خواست:ای استاد بزرگ سوالی دارم
او گفت :بپرس اما جوابش را میدانم قبل از اینکه سوالت را بدانم
گفتم:جوابش را بفرمایید
گفت:عاشق شده ای؟
گفتم: بلی ای استاد
گفت:دختری زیبا و با کمالاتی است
گفتم :از کجا میدانی؟
گفت: از چشمانت.....
گفتم: چطور؟
گفت:آخر یک هفته است که دیر به دیر میآیی و چشمانت سرخ و خون شده...اشک ریختی ....
گفتم :بلی
گفت :دخترک به تو گفته به دنبال عشق حقیقی باش؟
گفتم :بله
گفت:حالا میخواهی بدانی عشق حقیقی چیست؟
گفتم :بلی بگویید
گفت: برو 40شبانه روز دلت را برای معبودت خالص کن و در عین حال گناهی مرتکب نشو
گفتم :نمیشود
گفت: پس دخترک را فراموشش کن
گفتم : نمیتوانم....نمیشود
گفت:آن دخترک فرشته ای مقرب از درگاه الهی است و همین الان به آسمان ها رفت
پسرک اشک از چشمانش سرازیر شد و رفت
دختر زیبایی بود حیف شد مگه نه؟